Wednesday, December 30, 2009

در حس غریب بالمان رازی بود
در حنجره شکسته آوازی بود
تا مسلخ عشق بی مهابا رفتیم
بی بال پریدیم...
چه پروازی بود!
آدم تنهاست وگرنه خوشبخت می بود.
زندگيم روي ساعت سه و بيست و دو دقيقه ايستاده است و من تلاش ِ بي وقفه ي عقربه ي ثانيه شمار را براي ادامه دادن ِ اين لحظه ها نمي فهمم!

Tuesday, December 29, 2009

تقصیر من نیست، اگر خوبم اگر بدم. همه چیز را هم نمی شود گردن اختیار و این ها انداخت. در تنهایی است که نگاه می کنی و می بینی هجوم نیروهای نامرئی را و ازدحام غیرقابل انکارشان را. در تنهایی است که می فهمی خیلی وقت ها اختیار باید برود بوق بزند و هیچ کاری ازش ساخته نیست. این است که تقصیر من نیست اگر خوبم اگر بدم یا اگر حتی معمولی ام. این ها را وقتی تنها هستم می فهمم من وقتی راه می روم از همیشه تنها ترم. این ها را وقتی راه می روم با خودم زمزمه می کنم که من دست خودم نیست خیلی وقت ها. اختیار ساده ترین عنصر تشکیل دهنده شخصیت من است یا بود یا خواهد بود. چیزهای پیچیده تری هم هستند.
خب شب می شود بالاخره
آدم تنهاست آن وقت...

همیشه یک جای دلیل برای رفتن، برای ماندن می لنگد.

تمام بدبختي هايمان از وقتي شروع شد كه هر كداممان يك اتاق پيدا كرديم و اسمش را گذاشتيم "حريم شخصي"!
كثيف/ بهم ريخته/ بل بشو!
امروز هم دير شد.

Monday, December 28, 2009

دوری از من، دور. نشانه اش هم این که هیچ وقت با چشمان بسته با من حرف نمی زنی.
خسته ام
خسته...
و این یعنی اینکه
من هنوز نفس می کشم
هر چند رفتیم
اما
برای همیشه
درون خاطرات میله های زندان
ماندیم
خواب های من
تعبیر نمی خواهند
همه را
با چشمان بسته می بینم

نیمه پر لیوان من
یعنی هنوز جا دارم برای درد

Saturday, December 26, 2009

همیشه هستند آدم هایی که منع ات کنند. از کسی/ چیزی/ جایی.
خسته ام از رابطه ها. خسته ام از تمام رابطه ها. استثنائی هم در کار نیست. بگذارید به حال خودم باشم.
انقدر روی آدم ها سرمایه گذاری نکنید.
آنها هم مثل خود شما هستند.
یک جایی میگذارند می روند.
به همین راحتی.
یا حتی از این هم راحت تر!

Friday, December 25, 2009

بعد می خواهی این همه احتمال و شاید و اما و اگر و بستگی های این دنیا مرا نترساند؟
زیبایی اش
آدم را
ته نشین
می کرد...
طوری شده که این روزها هرکسی حالم را می پرسد یاد بدبختی هایم می افتم.
خداوندا!
مرا ببخش
به سبب تنهایی ام.
آدم وقتی دیر می رسد
تازه می فهمد
فردا چقدر بی رحم است و
امید مبهمش
چقدر چندش آور
باور کن خوبی بعضی چیزها/آدمها این است که اصلاً خوبی ای ندارند.
این یک داستان واقعی است:
« آن روزها من تند راه می رفتم و تو کند دنبالم می آمدی و همیشه نفس نفس می زدی و زیر لب غر می زدی که : فلانی! نمی شود آرام تر بروی؟ اما این روزها من آرام راه می روم و تو تند کرده ای سرعت گامهایت را. این بار من از تو می خواهم که آرام تر راه بروی. شاید آن روزها نگاه من جای دیگری بود و اشتیاق رسیدن به جای دیگر تند می کرد عزیمتم را، و شاید تو دنبال چیزی در دور دست ها نبودی؛ همین حالا را می خواستی، همین دم با هم بودن را. شاید این روزها تو نگاهت درگیر دورهاست؛ درگیر چیزی/کسی در دورها. و اشتیاق رسیدن به آن دور، تند می کند راه رفتنت را. و شاید من دیگر دنبال چیزی در دوردست ها نیستم و همین حالا را می خواهم، همین با هم بودن را، همین تو را.

آرام تر برو،
نفسم گرفت...
آدم می فهمد.
اما واقعاً آدم می فهمد؟

Thursday, December 24, 2009

من از نگاهي كه قرار است فردا شب براي تو شود مي ترسم. من از تمام ِ حرف هايم مي ترسم. من از نداشتنت مي ترسم. من از صداي هق هقي كه افتاده به جانم مي ترسم. من از شب مي ترسم. از من و توي كنار هم. از وقتي كه قرار است بي رحم شوم. اصلا مگر مي شود ببينمت و ..
نمي دانم. شايد قرار فردا شب را كنسل كردم. من طاقت نداشتنت را ندارم.
آنوقت تو برايم بزن: "كاش مثل تو زياد شود براي من .."
زمستان كار خودش را كرد. حتي شال گردن ِ چهار رنگم هم نتوانست مانعش شود. من عجيب پر و خالي مي شوم اين روزها ..

Tuesday, December 22, 2009

درد
تلاش تسکین است و
احتمال ِ آینده
ریشه هایت که در خاک باشند
هیچ وقت به آسمان نمی رسی

رفتن هم یک جور ماندن است
آن که دائماً می رود
از همه بیشتر می ماند
به خودم نگاه می کنم
چیزی نمی بینم
می دانم ای پرنده
می دانم چرا بعضی وقت ها قفس را دوست داری

می دانم
گاهی بال
وبال آدم می شود
من با همه فرق می کنم، چون تو دیگر نیستی.
تمام حرف من این است
آرام باش و
نفس عمیق بکش
سایه ها
نشانه تنهایی آدم هستند

Monday, December 21, 2009

قبول كنيد زير برف اعتراف گرفتن، خود جنايت است!

Sunday, December 20, 2009

بهش گفتم که بلند تر حرف بزن، گوش های من نمی شنوند. اصلاً کسی که یک عمر توی دلش داد زده و فریاد و فغان کرده معلوم است کر می شود یک روزی، معلوم است گوش هایش دیگر شنیدن نمی دانند. آن وقت دیگر حکایت، می شود فقط حکایت لب ها. تکان ها و لرزش هایش و بالا و پایین رفتن هایش. بعد به این فکر می کنم که چه چیزی می تواند بلندتر از صدای شکستن دل باشد، مهم نیست چه دلی، سنگین یا سبک، ساده یا پرتکلف. لب هر دلی یک جور تکان می خورد موقع بغض. با خودم فکر می کنم که چه چیز بلندتر است از صدای ساکت شکستن یک دل، آن هم به هزار بهانه؟
چقدر می شود خودت را به نشنیدن بزنی همسایه!؟

درست وقتي ميپرسي: "هنوزم بهش فكر مي كني؟" همه چيز بهم ميريزد.
درست وقتي داريم مسير هميشگي مان را بعد از ماه ها با هم پياده مي رويم و از هر مغازه اي كه رد مي شويم شروع مي كنيم به داستان تعريف كردن هاي سريالي مان كه يادت هست؟ آن شب؟ آن بعدازظهر سرد؟ آن تابستان ِ گرم ِ ديوانه كننده؟
بعد يكهو برويم امير چاكلت. بنشينيم روي صندلي هاي دل نچسبش. سفارشمان كه حاضر شد بگيريم دستمان و بزنيم بيرون كه يعني ما عادت داريم چيزهاي گرم را در هواي سرد بخوريم! بعد هي حرف بزنيم و حرف بزنيم و هي ليوان ِ توي دستمان سرد شود و سرد شود و سرد شود و عين خيالمان نباشد!
درست وقتي دوست داريم بزنيم به خط بي خيالي همچين بلايي سرمان مي آيد. حواست هست؟
همچين بلايي كه بي دليل يكهو ذهنت مي رود سراغ اين سوال كه "هنوزم بهش فكر مي كني؟" و من بي وقفه جواب ميدهم "آره" و انقدر از جوابم مطمئنم كه حتي لحظه اي هم فكر نمي كنم به عواقبش. به اينكه چقدر بين آره و نه اي كه ميخواهم بگويم فرق وجود دارد. به اينكه اصلا جواب درست كدام مي تواند باشد؟ مي گويم "آره" و خودم را خلاص مي كنم. مي گويم "آره" و يك نفس عميق مي كشم و از سردي هوا به سرفه مي افتم. مي گويم "آره" و بعدش به اين فكر ميكنم كه چه درست جواب دادم.
درست بعد از همين وقت است كه رفتن توي نايك و لباس فروشي ِ كمي پايين ترش و كتاب فروشي كمي بيشتر پايين ترش با كلي خودكار و مداد و كاغذ و دفترهاي رنگي، با كلي كتاب و موزيك و فيلم، با كلي وسايل هيجان انگيز ِ ديگر و حتي آديداس هم نمي تواند حواسم را پرت كند!
درست بعد از همين وقت است كه دلم كمي پياده روي با موزيك مي خواهد. تنهاي تنها. كه يادم نرود هنوز هم به تو فكر مي كنم هميشه. درست بعد از همين وقت هايي كه موزيك ها براي خودشان مي خوانند و من براي خودم و پاهايم براي خودشان و دستانم براي خودشان. همين وقت هايي كه قدم هايم هي كند مي شود و دستم مي رود روي اسمت و هي به اين فكر مي كنم كه تو چه خوب بودي براي خودت. تو چه مهربان بودي براي خودت. تو چه خاص بودي براي خودت. بعد قاطي ِ اين فكر ها و صداها و سوز سرما يادم بيايد كه تو چه دوست داشتي همه چيز وقتي تمام شد تمام شده باشد.
گوشيم را مي گذارم توي جيبم و گوشم را تيز مي كنم. آقاي توي ام پي فور ام دارد داد مي زند: يو آر اونلي د وان ..
باید تا زمستان نشده حرف آهستگی قدم های یک پیاده روی دو نفره را فهمید.
چه مرگم شده که این روزها همه هی به یاد من می افتند؟
مسیر رفتن
مسیر دور شدن
همیشه
هموار تر است از
مسیر بازگشتن

افسوس
که دیروز
دیر است
برای آشنایی
من صدايت را شنيده ام. مي دانم فراز و فرود هايت را. مي دانم وقتي سيگارت را گوشه ي لبت مي گذاري به چه فكر مي كني. من پك هاي نا تمامت را بلدم. به اندازه ي تمام نفس تنگي هاي خودم. من سكوتت را/ طرز راه رفتنت را/ من حتي شال بستنت را هم حفظم. بعد مي پرسي هنوز هم يادت ميكنم؟
گاهي چه بي رحم ميشوي ..

Friday, December 18, 2009

آن زمان می نوشتیم برای این که یادمان برود چیزهایی را که باید می نوشتیم و ننوشتیم
حالا می نویسیم برای اینکه یادمان نرود
یادمان نرود این روزها را
چیز زیادی نمی خواستیم.
دلمان کمی آرامش می خواست فقط ..