Friday, January 29, 2010

تا کجا می خواهید به سیگارهایتان پناه ببرید،
از هر آنچه دارد بر سرتان می آید!

Thursday, January 28, 2010


کاش می فهمیدی وقتی خوب نیستی،
وقتی اخم هایت را توی هم می کنی،
وقتی می شوی سکوت مطلق،
وقتی خودت را محو می کنی لای دودهای سیگارت،
وقتی می شوی درد،
نباید از من بخواهی بنشینم روبرویت و حلقه های دودت را بشمرم.
تعداد چروک های پیشانی ات را.
ثانیه های سکوتت را.
کاش می فهمیدی باید بی هوا شروع کنی به حرف زدن.
از تمام آن چیزی که تو را به این روز انداخته.
کاش این را هم می فهمیدی که من معنای تمام این سکوت ها و دودها و سیگارهای پشت سر هم را بلدم.
ولی دلم برای صدایت تنگ شده.
برای کلمه هایی که هیچ گاه به آخر نمی رسند از بس خسته ای از گفتنشان.
حرف بزن
حرف بزن
حرف بزن
کاش پاکت سیگارت تمام شود!

Wednesday, January 27, 2010


سایه ام می افتاد وسط اتوبان و ماشینا با سرعت هر چه تمام تر از روش رد می شدن!
یادم نیست چند بار مردم!
همه خوابند
(همه خوابند)
می روم یک جای غم انگیز این شهر
و سیگارم را می گیرانم
می خواهم خودم را
بهتر ببینم

question 2

چرا اینقدر راحت
می شود از بدبختی نوشت؟

question

در اوج تابندگی
چه کسی حال سایه ها را می پرسد؟

در ستایش خر و پف

باید پشت پلک
خبرهای خوبی باشد
وقتی به روی این همه زندگی
به سادگی
چشم می بندم
و به خواب می روم

خبر خوب
می تواند خواب چمدان های باز و
بلیط های برگشت خورده باشد

پناه می برم به پشت پلک
از شر زندگی
و حقیقت عریانش

هذیان هنگام رسیدن به قرارمان در خواب

هیچ وقت جای تو نبودم
تا بفهمم
آنطرف ماجرای من
چه می گذرد
یا خبری که اینطرف
از خنده های طولانی و لبخندهای واقعی نیست
جای تو - آن طرف من - هست یا نه
یا چیزهایی که سال هاست گم کرده ام
پیش تو
پشت آن در بسته
پنهان در نیمه دیگر من هست یا نه
نه من
هیچ وقت جای تو نبودم
تا بفهمم آنطرف ماجرای من
حالم چطور است
تا بدانم تصویر من از قاب تو
به همان زشتی است که من می بینم؟
باید مثل کرگدن ها تنها زندگی کرد
تا بشود از من به تو رسید
یا باید صدایت بشود عین صدای قورباغه ها
تا بشود از من به تو رسید
دنیا جای سختی ست
وقتی از نیمه دیگرت
بی خبری
عین سگ

Tuesday, January 26, 2010

circle 3

شب می سوزد و
دود می شود و
روز
سراسر
روشن می ماند

circle 2

مثلاً فکر می کنیم باران که می بارد یعنی دل کسی آن بالا به رحم آمده؛ باران می بارد که چشمهای ما تار شود و خیس شود و نابینا شود و برای اندک زمانی نبینیم آنچه را که سال هاست می بینیم. باران می بارد که نیمه های خالی لیوان را پر کند و فردا روز بسپاردش به دست تبخیر خورشید.
تقصیر ماست که از زندگی سؤال های سخت پرسیدیم و بعد از هر پیچ جاده برگشتیم و به عقب - از روی پیروزی- نگاه های معنادار کردیم.
گریستن
فرصت مغتنمی است
برای فکر کردن
به آن چیزی/کسی که نیست

Sunday, January 24, 2010

dedicated

Memento

Paint me a room where I can dream
Dream of a world that I used to see
Paint me a window, soft and defined
And flood yellow light
Through the open blinds
It's somewhere, hidden from view
A portrait, an epitaph...

Antimatter

Wednesday, January 20, 2010

mon moindre désir

شاعر هم نشدیم زود بمیریم...

لجبازی

اصرار دارم بگویم نمی دانم/ ندیده ام/ از چه حرف می زنید؟
با اینکه می دانم/ دیده ام/ و همه اش را از حفظم!

Monday, January 18, 2010

dedicated

شعر همان سنجاقکی است که میپرد روی مرداب
و جهان زیر بالهای اوست.
-کوتاه سرایی- سیری در شعر کوتاه معاصر- سیروس نوذری

Sunday, January 17, 2010

بیدار باش
بیدار شو
خواب رفتن نبین

بیدار باش
بیدار باش
دست عقل
به دل
نمی رسد

خاصه وقتی که
مستأصلی
آن که می گذرد
آن که می رود
رد پایش باقی می ماند

هر چند ناموزون
هر چند متزلزل
مُردن
درد دارد.

Saturday, January 16, 2010

Fear

ترس.
تنها چیزی که مجبورمان می کند رابطه برقرار کنیم.

Friday, January 15, 2010

invitation illégal

هر چند
هیچ کس
به پیشوازم
نیامد
اما
هنگام رفتن
از
پشتِ سر
صدای
هلهله
بسیار
شنیدم

Tuesday, January 12, 2010

غصه بخور ولي زود خوب شو ..

Monday, January 11, 2010

از من نترس.
من آدم كش دادن رابطه هاي بي سر و ته نيستم .

Saturday, January 9, 2010

تظاهر

حق دارم
آنچنان باشم
که نیستم؛

او مرا
آنچنان که بودم
نخواست

شعر/ در قامت یک هذیان منطقی

ما درد را
بی معاینه خواستیم
نه از پشت حجاب
ما درد را
عریان پسندیدم
ما آن را
بارها و بارها
به درون خویش راه دادیم
از او پذیرایی کردیم و
از وجودمان سیرش کردیم
ما درد پیر را
به خاک سپردیم
در نبودش
گریستیم

ما درد را
اینگونه پسندیدیم

در میان مردمی که می آیند و می روند
ما درد را
همیشگی خواستیم

من او را پذیرفتم
بی که خودش از پیش
طالبم بوده باشد

وگرنه
راه گذار درد
نه از کنار اسم من بود و
نه از میان جان من

Friday, January 8, 2010

وضعیت دل

زندگی همین حرف هایی است که نمی زنی. همین حرف هایی که نمی زنند. یعنی سکوتی که بین دو کلام در می افتد. یعنی نگاهی که منصرف می شود، نوشته هایی که پاک می شود. اصلاً یعنی سفیدی بین دو خط، یعنی همین نیم فاصله بین کلمات که هیچ جوره نمی شود پرش کرد با هیچ واژه ای هیچ هجایی. تمام این حرف هایی که می زنیم، کتاب هایی که می نویسیم شعرهایی که می گوییم توصیف همین حرف هایی ست که هیچ گاه به زبان نمی آوریم، توصیف همین سفیدی هاست، همین فاصله های معنادار؛ مکث های میان یک درد و دل، آه ها، نفس های عمیق، سر روی میز گذاشتن ها، خیره شدن ها و حوصله نداشتن ها.
درد ناگفته بماند تکثیر می شود اما عرض آدم را زیاد می کند. بگویی سوزانده ایش، راه آمدنش را بسته ای. غصه را باید خورد، درد را باید کشید؛ انگار که یک لیوان آب انگار که یک نخ سیگار.
از یاد می روم

خدا را شکر اما
که هنوز
در دلت...

هستم؟

از چهره های مخدوش دیروز در قرار 5 بعد از ظهر چهارشنبه

توی خیابان
برگ ها دنبالم می کنند
تا کافه
حرف هایشان را نمی فهمم
دور پاهایم می پیچند
پچ پچ پیرشان گوشم را آزار نمی دهد
رازی مگو را بگو می کنند انگار

می دوم
تا به قرارم برسم

توی کیفم
لای کتابی قطور که هیچ وقت نخواندمش
یک گل
که خشک
که پیر
که بوی آشنایی می دهد

به قرار می رسم
کتاب را باز می کنم
گل را می افتد از لای کتاب
بی نگاه من

برگ ها آرام می گیرند
آرام می میرند

حرف های قدیمی

آدم با تو که باشد
هیچ چیز حریفش نیست دیگر

با تو آدم نیست دیگر
با تو
شناسنامه آدم
سفید می شود و
گورش آماده
خواب دیدم جنگ شده
تو در نیروهای دشمن بودی و
داشتی با هشتصد و نود هزار سرباز مسلح
به من حمله می کردی

من هم دنبال عروسک کودکی تو بودم

Wednesday, January 6, 2010

اگر خنده را از من بگیرند، میشوم تو.

Not Found

كسي نيست. اگر هم باشد حتما دارد كوله بارش را مي بندد.
به كجا؟
به جايي كه مردمش صبح ها صبحانه مي خورند، ظهر ها ناهار، شب ها شام.
..
چيز عجيبي گفتم؟
و من دوباره دچار شدم.
دچار يك مشت اميد واهي، كه پس از هر بار ديدنت به سراغم مي آيد.
بيا فكري كنيم ..
به خودم:
جز راست نباید گفت / هر راست نشاید گفت

Tuesday, January 5, 2010

dateinmarsh

باید یک روز با خودم قرار بگذارم برویم کافه. خیلی وقت است ندیدمش.
حس سرد ِ سه شنبه های لعنتی.

plz

ضعف کرده ام
ضعف کرده ای
پس بیا بمیریم لطفاً
گور من مال تو
گور تو برای من
تابوت تو روی دوش من
تابوت من زیر پای تو

لعنتی فقط بیا بمیریم از این شهر

Monday, January 4, 2010

- خوبی؟
+ هنوز نه.

agony


Life.. has betrayed me once again

استرس وقت هایی را گرفته ام که قرار بود با تو حرف های جدی بزنم.

...

شب دیر است برای حرف زدن. روز هم زیادی زود است. بیا سکوت کنیم اصلاً.

Sunday, January 3, 2010

من هنوز به دیروز فکر میکنم. به وقتی که تمام شدی برایم. به اینکه چه ساده آدم ها تمام می شوند برای هم. من هنوز در دیروز مانده ام. در یک عصر سردی که روبروی پنجره نشسته بودم و با تو حرف میزدم. با یک پیراهن قرمز با گل های سبز. که همه می گویند چه زیاد به من می آید. من هنوز در میانه ی حرف هایت مانده ام. در یک تک جمله. که انگار کافی بود برای به خود آمدن. برای تمام کردن. برای تا صبح گریستن. فهمیدن و نفهمیدن تو مهم نبود. نیست. مهم کاری بود که من کردم. مهم حرفی بود که تو زدی. و من آدم با جنبه ای نیستم انگار. و من آدم با ظرفیت ای نیستم انگار.
دلم میخواهد همه چیز دوباره از دیروز ساعت 3 شروع شود. و من دیگر هیچ حرفی نزنم با هیچ کس.
می دانم که نمی شود.
ولی باز آرزو می کنم.
کاش همه چیز به عقب برگردد. برای چند ساعت حتی. مگر چه می شود؟
مثل سیگار روشنی
که پکی به آن زده ای و گلویت را زده است
گذاشته ایش روی زیر سیگاری
کمی آنطرف تر از خودت
که آرام بسوزد
آرام می سوزم
نصف بیشترم
خاکستر شده است و فرصت فکر کردن ندارد دیگر
باقی مانده ام هم
بوی رژ لب می دهد
خدا را شکر خوش بو می میرم

خودم را یادم آمد

آه دخترک،
دخترک زیبای من،
ندیده‌ای شب‌هایی که می‌میرم، جسد بی‌روح‌‍م چه‌طور توی تخت غرق می‌شود و صبح
با اوّلین نسیم سرد زمستان،
روی تخت می‌آید.

آه دخترک،
دخترک زیبای من،
ندیده‌ای نیمه‌ی تاریک من
- وقتی پشت به ماه می‌خوابم -
چه سرد و تاریک می‌شود.

آه، دخترک،
دخترک زیبای من،
ندیده‌ای وقتی تمام بیابان را
مثل سنجاب می‌دوم، دنبال گردو
چه‌طور آخرش خودم هم، در کنار همه تماشاچی‌هایی که به‌‍م می‌خندند، می‌خندم!

دخترک،
سرد است،
خانه دور است،
شب طولانی است،
بخواب.

بی‌دار که بشوی،
من هستم.

بی‌دار که بشوی،
من هستم.

بی‌دار که بشوی،
من هستم.

بی‌دار که بشوی و من نباشم،
بدان
حتماً
دی‌‍شب خانه نیامده‌ای، دیر آمده‌ای، یا آن‌قدر خسته بودی که پای تابوت‌م، تا کلیسا، نتوانسته‌ای بیایی.
قرارست دیگر دیر نشود؛
قرارست بروم به همان‌جایی که می‌ترساندمت
اگر نیایی بروم!
...

ترسو هم نبودی آخر...

scarecrow

مترسک را باید دودستی بقل کنم؟
که در بطن ترسانندگی قرار بگیرم و دیگر نترسم؟

حقیقتاً زبرست برای درآغوش کشیدن و خوابیدن؛
که آن‌هم به‌درک -- مگر کم‌اند شب‌هایی که با زبری صبح شدند؟

صبح بیدار می‌شوم. طفلک خودش هم معذّب شده. با زبان بی‌زبانی می‌خواهد تلویحاً به من بفهماند:
دوای تنهایی مرگ‌ست.
می‌خواهد با زبان بی‌زبانی به من کارت شناسایی‌ش را نشان بدهد که نام‌ش مترسک‌ست و نه...

دور مزرعه می‌چرخم. کلاغ‌ها دارند به‌مرور زمان شجاع می‌شوند؛ یاد می‌گیرند؛ یادگیری.
همه چیز تلخ است.
تلخ نه به‌معنی در-ذات؛ به‌معنی این‌که دیگر دهانم انگیزه‌ای برای نوشیدنش ندارد -- هرچه‌قدر هم بدون اسانس باشد.
احساس ميكنم همه ي دندونام خرد شدن! انقدر كه دندونامو بهم فشار دادم تا حرفام از دهنم نپرن بيرون.

among the losts

از دست رفتم و
افتادم

افتادم به پاهایت
همه حرف هایم از دهن افتاد
وقتی داشتم فرار می کردم
از روی همه شان رد شدم
اما باز
زبانم در دهانم تکان نمی خورد
از سنگینی این همه حرف

circle

- من برم یه نخ سیگار بکشم.
+ مگه الان داشتی چیکار می کردی؟
- داشتم سیگار می کشیدم.

Saturday, January 2, 2010

حقیقت

تلخ‌ترین قسمت یه حقیقت ساده
اون‌جاشه که بالاخره اتفاق می‌افته.
حالا مثلا من بیایم بنویسم زندگی طعم تلخی دارد. تو تا تست اش نکرده باشی که نمی فهمی. تو باید حداقل یک بار بادام تلخی خورده باشی و مزه اش در دهانت تا مدتی مانده باشد تا حرفم را بفمی.
و هر روز بر عمر این فرسوده تر اضافه خواهد شد.
و این است قانون ِ این زندگی. این بودن. ماندن. هرز رفتن.

next level

و من
پسری هستم در میان این همه سفیدی
که تلاش می‌کنم جاهای خالی[ ِ بعد-از-تو] را
پر کنم؛
ولی بدجوری چاله‌ها عمیق‌ند،
ولی بدجور دکون‌ها بسته‌ن،
ولی بدجور همه‌چیز پنبه‌ای شده،
ولی بدجور زانوهایم زخم شده.


آن یک قدمِ مانده را می‌گذارم بماند.
آن‌قدر که سرد شود، سرد شود، سرد شود
و به مرحله‌ی والای «مهم نیست دیگر» برسد.
بعد تمام فتوحاتم را وقف خیریه می‌کنم
تا فقط یک وجب (یک قدم) برای خودم بماند.
تو اگر فتح‌شدنی بودی، خودت می‌آمدی. حیف دنیاست که زیر دست و پای من و تو بخواهد پر و خالی بشود، دل بندم.
من می ترسم از روز
که آدمها
در خیابانها
منتظر "اتفاق" اند

می ترسم
از این همه نیستی ام
با اینکه می دانیم
باز می میریم
هی این سوال " خب، بعدش چی؟" را به تعویق می اندازیم و فکر می کنیم بهتر است وقتش که رسید به جوابش فکر کنیم. مسئله این جاست وقتش که رسید دیگر تمام جوانب یک کار را نمی شود دید و سنجید. وقتی خورشید طلوع کرده فقط خورشید را می شود دید، نورش آنقدر شدید است و کور کننده که نمی گذارد چیز دیگری را ببینی. وقتش که رسید، تازه از وقتش گذشته و ما این را حالی مان نیست نمی دانم چرا.

Friday, January 1, 2010

مخم سوت می کشد و
حواس دلم را پرت می کند
خنده راه اشک را گم می کند. آنقدر چین و چروک می کشد روی پوست خشکت که اشک سر در گم می شود که کجا برود. خنده ات را که گم کنی یعنی راه اشک را هموار کرده ای، کارش را ساده کرده ای؛ راه آمدنش را، راه جاری شدنش را. گاهی باید گذاشت اشک از چشم که می آید مستقیم برود گوشه لب و آرام بخزد درون دهانت. از تو بجوشد، دنیا را سیر کند و اخم کند و تلخ تر دوباره برگردد درونت. گاهی باید همین که اشک می ریزی این مکاشفه عرفانی را هم ببینی، وگرنه حرف اشک را نفهمیده ای.
من خنده هامو گم کردم.
آب دهانم را به زور قورت می دهم. یک جور ناجوری شب را صبح می کنم و صبح را شب. استرس دارم.