I feel all alone in a crowded room,
Thinking to myself
"There's no escape from this
fear
regret
loneliness..."
Regret-Anathema
Sunday, February 21, 2010
Friday, February 19, 2010
Monday, February 15, 2010
Still Alive
باز که می گردیم. می روم روبروی آینه می ایستم . خیره می شوم به چشم هایم. و باورم نمی شود هنوز کسی دوستم داشته باشد ..
u r in my dreams
وقتی دلم برایت تنگ می شود،
کتابی باز می کنم و شروع می کنم به خواندن یک تک جمله اش!
انگار تو در تمام حرف های نا تمام ِ تمام ِ کتاب های نا تمام دنیا جا داری ..
کتابی باز می کنم و شروع می کنم به خواندن یک تک جمله اش!
انگار تو در تمام حرف های نا تمام ِ تمام ِ کتاب های نا تمام دنیا جا داری ..
Sunday, February 14, 2010
Friday, February 5, 2010
این جا برای یک نفر جا ندارد
پیاده روی های تک نفره
سیگار کشیدن های تک نفره
خندیدن های تک نفره
گریه کردن های تک نفره
فحش دادن ها
دعواها
دیوانه بازی ها
شادی های همینجوری تک نفره
خاطرات حالا تک نفره
روزهای تک نفره
شب بیداری های تک نفره
کافه رفتن های تک نفره
بغض ها تک نفره
زندگی تک نفره
مرگ تک نفره
انزوا، سکوت، تجرد ِ محض ِ مرگ آور
تنهایی ِ از حالا به بعد
چیز دیگری نبود؟
سیگار کشیدن های تک نفره
خندیدن های تک نفره
گریه کردن های تک نفره
فحش دادن ها
دعواها
دیوانه بازی ها
شادی های همینجوری تک نفره
خاطرات حالا تک نفره
روزهای تک نفره
شب بیداری های تک نفره
کافه رفتن های تک نفره
بغض ها تک نفره
زندگی تک نفره
مرگ تک نفره
انزوا، سکوت، تجرد ِ محض ِ مرگ آور
تنهایی ِ از حالا به بعد
چیز دیگری نبود؟
Thursday, February 4, 2010
Maybe
اولش دست هامان را آورده بودیم روی پیشانیمان
درست بالای ابروها
سرمان را جا داده بودیم در انحنای میان انگشت شست و سبابه
خیره شده بودیم به روبرو
که یعنی چه مسیر نامعلومی
چه طولانی
اصلا چه ته اش معلوم نیست ..
اولش فقط فکر رفتن را می کردیم
می گفتیم اگر با سرعت 180 کیلومتر در ساعت هم برویم حالا حالاها نمی رسیم به آخر
آخر و انتها و پایان معنا نداشت برای هیچ کداممان
یعنی همیشه همین است
اینکه اول ِ راه آنقدر ذوق با هم بودن را داریم که چشممان دیگر هیچ چیزی را نمی بیند
جز
جز خوشبختی آن روزها و لحظه های اول ..
دستمان را گذاشته بودیم روی پیشانی هایمان و برای هیچ کدام، آخر ِ راه هیچ معلوم نبود
هیچ معنی نداشت
حالا ولی
انگار
دارد همه چیز ته می کشد ..
درست بالای ابروها
سرمان را جا داده بودیم در انحنای میان انگشت شست و سبابه
خیره شده بودیم به روبرو
که یعنی چه مسیر نامعلومی
چه طولانی
اصلا چه ته اش معلوم نیست ..
اولش فقط فکر رفتن را می کردیم
می گفتیم اگر با سرعت 180 کیلومتر در ساعت هم برویم حالا حالاها نمی رسیم به آخر
آخر و انتها و پایان معنا نداشت برای هیچ کداممان
یعنی همیشه همین است
اینکه اول ِ راه آنقدر ذوق با هم بودن را داریم که چشممان دیگر هیچ چیزی را نمی بیند
جز
جز خوشبختی آن روزها و لحظه های اول ..
دستمان را گذاشته بودیم روی پیشانی هایمان و برای هیچ کدام، آخر ِ راه هیچ معلوم نبود
هیچ معنی نداشت
حالا ولی
انگار
دارد همه چیز ته می کشد ..
Subscribe to:
Posts (Atom)