میگردی به دقت نگاه می کنی روی تمام ِ دیوارها لای کتاب ها زیر تمام ِ فرش ها گلدان های خشک شده نیستم هیچ اثری از من نیست آنوقت نمی فهمم از که دلگیر می شوی که اینچنین سرد در را به هم می کوبی و میروی؟
خیابان ها را که فشار می دهند توی هم که کم شوند و کوتاه انگار راه ِ گلوی من است که دارند می بندند دارند مچاله می کنند تا همین یک ذره نفس ِ بی حساب و کتابی هم که گاهی می آید تا برود، بگیرند از ما! به جرم ِ اینکه ما برای ِ خیابان ها حرمت قایلیم. حالا از چند صباحی دیگر هی توهم این می افتد توی سرمان که یکی دارد تعقیب مان می کند یکی افتاده است پشت ِ سرمان و بی خیال هم نمی شود آنقدر که دارند از سر و ته ِ همه چیز می زنند و دارند همه را یکی می کنند و راه ِ فراری نیست! می ترسم از فردا بردارند روی پیاده روهای شهر تابلو بزنند که "عابران عزیز، از امروز طرح ِ زوج و فرد برای شما لحاظ گردیده است. لطفا همکاری نمایید." از روی چه؟ طبعاً شماره ی کارت ِ ملی! چیز دیگری مد ِ نظرتان بود؟
Wednesday, June 23, 2010
خیانت یعنی ایستادن در برابر ِ دریا و غرق نشدن.
دخترک یک شب تا صبح، به خاطر ِ گم کردن ِ شانه ی سبزش، بی وقفه گریه کرد.
Thursday, May 20, 2010
وقت هایی که دلتنگی دستت را بگذار روی چشم هایت تا سه بشمار بعد بازشان کن و ادامه بده به دلتنگی ات گاهی یک مکث سه ثانیه ای کافی است برای ادامه ی راه ..
Thursday, April 29, 2010
باران دیشب همه چیز را شُست من هم میان آب جویها به دریا پیوستم
یک وقتی فکر می کردم زندگی یعنی من من یعنی زندگی ولی حالا که بزرگ شده ام تازه می فهمم زندگی یعنی تو زندگی یعنی مطلقاً تو چرا که این تویی که افسار مرا به دست گرفته ای و می رانی و می تازی و گاهی پرتم می کنی! حالا هر چقدر هم از طرف من اصرار/ اصرار که من خودم هستم و بس من برای خودم کافی ام من/ من/ من اما حقیقت این است تو/ تو/ تو
درست نه و دو دقیقه و چهارده ثانیه من آدم دیگری می شوم با یک مشت امید ِ واهی در بغل و یک دنیا فکر خام ِ دست نیافتنی در سر قول می دهم.
Sunday, March 14, 2010
همیشه از آن چند دقیقه ی آخر می ترسم از آن یکی دو تا اس ام اس آخر از آن چند خط ِ آخر ِ چت از آن حرف های خورده ی آخرین دیدار از آن نگاه ِ آخر من همیشه ازین کمی مانده به آخر ها می ترسم .. اصلا کاش همیشه همه چیز قبل از آن چند دقیقه ی آخر منفجر می شد نابود می شد از بین می رفت من همیشه از آن چند دقیقه ی آخر ِ لعنتی می ترسم که تمام ِ حرف ها و حس ها و تلخی ها انگار تلنبار می شوند و یکهو خراب می شوند روی سر ِ آدم!
بیا از ناداشتههایمان حرف بزنیم از چیزهایی که نداریم من با انگشتان تو میشمارم تو با پلک زدن های من (این روزها زیاد پلک میزنم می دانی؟ گریه فرصت دیدن را میشکند و آن را به قطعات نامساوی تقسیم می کند پلک زدن قطرات اشک را دلتنگی را میگسترد روی صفحهی بینایی)
بیا بشماریم هر چیزی را که نداریم شاید یک روز سر هزار و سیصد و هشتاد و ششمین شماره به هم رسیدیم
آهسته سرم را تکان می دهم .. این حق ما نبود که این چنین سرد از پل عابر پیاده رد شویم و چشم هامان آن پایین در جستجوی تکه های روحمان در زیر چرخ ماشین ها باشد! این حق ما نبود ما باید این بار درست از وسط بزرگراه عبور می کردیم از لابه لای ماشین ها ... لعنت به این ترس!
Tuesday, March 2, 2010
من دوست دارم حرف های خوبی را که آدم ها به من می زنند، زود فراموش کنم درست به همان سرعتی که از یاد خودشان می رود!
Monday, March 1, 2010
دیوار نوشت: تخریب ساختمان/ شماره تلفن: فلان! برای تخریب آدم ها چقدر می گیرند؟ کسی خبر دارد؟
وقتی دلم برایت تنگ می شود، کتابی باز می کنم و شروع می کنم به خواندن یک تک جمله اش! انگار تو در تمام حرف های نا تمام ِ تمام ِ کتاب های نا تمام دنیا جا داری ..
پیاده روی های تک نفره سیگار کشیدن های تک نفره خندیدن های تک نفره گریه کردن های تک نفره فحش دادن ها دعواها دیوانه بازی ها شادی های همینجوری تک نفره خاطرات حالا تک نفره روزهای تک نفره شب بیداری های تک نفره کافه رفتن های تک نفره بغض ها تک نفره زندگی تک نفره مرگ تک نفره انزوا، سکوت، تجرد ِ محض ِ مرگ آور تنهایی ِ از حالا به بعد
اولش دست هامان را آورده بودیم روی پیشانیمان درست بالای ابروها سرمان را جا داده بودیم در انحنای میان انگشت شست و سبابه خیره شده بودیم به روبرو که یعنی چه مسیر نامعلومی چه طولانی اصلا چه ته اش معلوم نیست .. اولش فقط فکر رفتن را می کردیم می گفتیم اگر با سرعت 180 کیلومتر در ساعت هم برویم حالا حالاها نمی رسیم به آخر آخر و انتها و پایان معنا نداشت برای هیچ کداممان یعنی همیشه همین است اینکه اول ِ راه آنقدر ذوق با هم بودن را داریم که چشممان دیگر هیچ چیزی را نمی بیند جز جز خوشبختی آن روزها و لحظه های اول .. دستمان را گذاشته بودیم روی پیشانی هایمان و برای هیچ کدام، آخر ِ راه هیچ معلوم نبود هیچ معنی نداشت حالا ولی انگار دارد همه چیز ته می کشد ..
Monday, February 1, 2010
اینکه می گویند ریزش آرا، ریزش آرا، خود ماییم که داریم هر روز، هر روز می ریزیم از این زندگی ..
Friday, January 29, 2010
تا کجا می خواهید به سیگارهایتان پناه ببرید، از هر آنچه دارد بر سرتان می آید!
Thursday, January 28, 2010
کاش می فهمیدی وقتی خوب نیستی، وقتی اخم هایت را توی هم می کنی، وقتی می شوی سکوت مطلق، وقتی خودت را محو می کنی لای دودهای سیگارت، وقتی می شوی درد، نباید از من بخواهی بنشینم روبرویت و حلقه های دودت را بشمرم. تعداد چروک های پیشانی ات را. ثانیه های سکوتت را. کاش می فهمیدی باید بی هوا شروع کنی به حرف زدن. از تمام آن چیزی که تو را به این روز انداخته. کاش این را هم می فهمیدی که من معنای تمام این سکوت ها و دودها و سیگارهای پشت سر هم را بلدم. ولی دلم برای صدایت تنگ شده. برای کلمه هایی که هیچ گاه به آخر نمی رسند از بس خسته ای از گفتنشان. حرف بزن حرف بزن حرف بزن کاش پاکت سیگارت تمام شود!
Wednesday, January 27, 2010
سایه ام می افتاد وسط اتوبان و ماشینا با سرعت هر چه تمام تر از روش رد می شدن! یادم نیست چند بار مردم!
همه خوابند (همه خوابند) می روم یک جای غم انگیز این شهر و سیگارم را می گیرانم می خواهم خودم را بهتر ببینم
هیچ وقت جای تو نبودم تا بفهمم آنطرف ماجرای من چه می گذرد یا خبری که اینطرف از خنده های طولانی و لبخندهای واقعی نیست جای تو - آن طرف من - هست یا نه یا چیزهایی که سال هاست گم کرده ام پیش تو پشت آن در بسته پنهان در نیمه دیگر من هست یا نه نه من هیچ وقت جای تو نبودم تا بفهمم آنطرف ماجرای من حالم چطور است تا بدانم تصویر من از قاب تو به همان زشتی است که من می بینم؟ باید مثل کرگدن ها تنها زندگی کرد تا بشود از من به تو رسید یا باید صدایت بشود عین صدای قورباغه ها تا بشود از من به تو رسید دنیا جای سختی ست وقتی از نیمه دیگرت بی خبری عین سگ
مثلاً فکر می کنیم باران که می بارد یعنی دل کسی آن بالا به رحم آمده؛ باران می بارد که چشمهای ما تار شود و خیس شود و نابینا شود و برای اندک زمانی نبینیم آنچه را که سال هاست می بینیم. باران می بارد که نیمه های خالی لیوان را پر کند و فردا روز بسپاردش به دست تبخیر خورشید.
تقصیر ماست که از زندگی سؤال های سخت پرسیدیم و بعد از هر پیچ جاده برگشتیم و به عقب - از روی پیروزی- نگاه های معنادار کردیم.
گریستن فرصت مغتنمی است برای فکر کردن به آن چیزی/کسی که نیست
Paint me a room where I can dream Dream of a world that I used to see Paint me a window, soft and defined And flood yellow light Through the open blinds It's somewhere, hidden from view A portrait, an epitaph...
ما درد را بی معاینه خواستیم نه از پشت حجاب ما درد را عریان پسندیدم ما آن را بارها و بارها به درون خویش راه دادیم از او پذیرایی کردیم و از وجودمان سیرش کردیم ما درد پیر را به خاک سپردیم در نبودش گریستیم
ما درد را اینگونه پسندیدیم
در میان مردمی که می آیند و می روند ما درد را همیشگی خواستیم
من او را پذیرفتم بی که خودش از پیش طالبم بوده باشد
وگرنه راه گذار درد نه از کنار اسم من بود و نه از میان جان من
زندگی همین حرف هایی است که نمی زنی. همین حرف هایی که نمی زنند. یعنی سکوتی که بین دو کلام در می افتد. یعنی نگاهی که منصرف می شود، نوشته هایی که پاک می شود. اصلاً یعنی سفیدی بین دو خط، یعنی همین نیم فاصله بین کلمات که هیچ جوره نمی شود پرش کرد با هیچ واژه ای هیچ هجایی. تمام این حرف هایی که می زنیم، کتاب هایی که می نویسیم شعرهایی که می گوییم توصیف همین حرف هایی ست که هیچ گاه به زبان نمی آوریم، توصیف همین سفیدی هاست، همین فاصله های معنادار؛ مکث های میان یک درد و دل، آه ها، نفس های عمیق، سر روی میز گذاشتن ها، خیره شدن ها و حوصله نداشتن ها. درد ناگفته بماند تکثیر می شود اما عرض آدم را زیاد می کند. بگویی سوزانده ایش، راه آمدنش را بسته ای. غصه را باید خورد، درد را باید کشید؛ انگار که یک لیوان آب انگار که یک نخ سیگار.
شب دیر است برای حرف زدن. روز هم زیادی زود است. بیا سکوت کنیم اصلاً.
Sunday, January 3, 2010
من هنوز به دیروز فکر میکنم. به وقتی که تمام شدی برایم. به اینکه چه ساده آدم ها تمام می شوند برای هم. من هنوز در دیروز مانده ام. در یک عصر سردی که روبروی پنجره نشسته بودم و با تو حرف میزدم. با یک پیراهن قرمز با گل های سبز. که همه می گویند چه زیاد به من می آید. من هنوز در میانه ی حرف هایت مانده ام. در یک تک جمله. که انگار کافی بود برای به خود آمدن. برای تمام کردن. برای تا صبح گریستن. فهمیدن و نفهمیدن تو مهم نبود. نیست. مهم کاری بود که من کردم. مهم حرفی بود که تو زدی. و من آدم با جنبه ای نیستم انگار. و من آدم با ظرفیت ای نیستم انگار. دلم میخواهد همه چیز دوباره از دیروز ساعت 3 شروع شود. و من دیگر هیچ حرفی نزنم با هیچ کس. می دانم که نمی شود. ولی باز آرزو می کنم. کاش همه چیز به عقب برگردد. برای چند ساعت حتی. مگر چه می شود؟
مثل سیگار روشنی که پکی به آن زده ای و گلویت را زده است گذاشته ایش روی زیر سیگاری کمی آنطرف تر از خودت که آرام بسوزد آرام می سوزم نصف بیشترم خاکستر شده است و فرصت فکر کردن ندارد دیگر باقی مانده ام هم بوی رژ لب می دهد خدا را شکر خوش بو می میرم
خودم را یادم آمد
آه دخترک، دخترک زیبای من، ندیدهای شبهایی که میمیرم، جسد بیروحم چهطور توی تخت غرق میشود و صبح با اوّلین نسیم سرد زمستان، روی تخت میآید.
آه دخترک، دخترک زیبای من، ندیدهای نیمهی تاریک من - وقتی پشت به ماه میخوابم - چه سرد و تاریک میشود.
آه، دخترک، دخترک زیبای من، ندیدهای وقتی تمام بیابان را مثل سنجاب میدوم، دنبال گردو چهطور آخرش خودم هم، در کنار همه تماشاچیهایی که بهم میخندند، میخندم!
دخترک، سرد است، خانه دور است، شب طولانی است، بخواب.
بیدار که بشوی، من هستم.
بیدار که بشوی، من هستم.
بیدار که بشوی، من هستم.
بیدار که بشوی و من نباشم، بدان حتماً دیشب خانه نیامدهای، دیر آمدهای، یا آنقدر خسته بودی که پای تابوتم، تا کلیسا، نتوانستهای بیایی.
قرارست دیگر دیر نشود؛ قرارست بروم به همانجایی که میترساندمت اگر نیایی بروم! ...
مترسک را باید دودستی بقل کنم؟ که در بطن ترسانندگی قرار بگیرم و دیگر نترسم؟
حقیقتاً زبرست برای درآغوش کشیدن و خوابیدن؛ که آنهم بهدرک -- مگر کماند شبهایی که با زبری صبح شدند؟
صبح بیدار میشوم. طفلک خودش هم معذّب شده. با زبان بیزبانی میخواهد تلویحاً به من بفهماند: دوای تنهایی مرگست. میخواهد با زبان بیزبانی به من کارت شناساییش را نشان بدهد که نامش مترسکست و نه...
دور مزرعه میچرخم. کلاغها دارند بهمرور زمان شجاع میشوند؛ یاد میگیرند؛ یادگیری.
همه چیز تلخ است. تلخ نه بهمعنی در-ذات؛ بهمعنی اینکه دیگر دهانم انگیزهای برای نوشیدنش ندارد -- هرچهقدر هم بدون اسانس باشد.
احساس ميكنم همه ي دندونام خرد شدن! انقدر كه دندونامو بهم فشار دادم تا حرفام از دهنم نپرن بيرون.
تلخترین قسمت یه حقیقت ساده اونجاشه که بالاخره اتفاق میافته.
حالا مثلا من بیایم بنویسم زندگی طعم تلخی دارد. تو تا تست اش نکرده باشی که نمی فهمی. تو باید حداقل یک بار بادام تلخی خورده باشی و مزه اش در دهانت تا مدتی مانده باشد تا حرفم را بفمی.
و هر روز بر عمر این فرسوده تر اضافه خواهد شد. و این است قانون ِ این زندگی. این بودن. ماندن. هرز رفتن.
و من پسری هستم در میان این همه سفیدی که تلاش میکنم جاهای خالی[ ِ بعد-از-تو] را پر کنم؛ ولی بدجوری چالهها عمیقند، ولی بدجور دکونها بستهن، ولی بدجور همهچیز پنبهای شده، ولی بدجور زانوهایم زخم شده.
آن یک قدمِ مانده را میگذارم بماند. آنقدر که سرد شود، سرد شود، سرد شود و به مرحلهی والای «مهم نیست دیگر» برسد. بعد تمام فتوحاتم را وقف خیریه میکنم تا فقط یک وجب (یک قدم) برای خودم بماند. تو اگر فتحشدنی بودی، خودت میآمدی. حیف دنیاست که زیر دست و پای من و تو بخواهد پر و خالی بشود، دل بندم.
من می ترسم از روز که آدمها در خیابانها منتظر "اتفاق" اند
می ترسم از این همه نیستی ام
با اینکه می دانیم باز می میریم
هی این سوال " خب، بعدش چی؟" را به تعویق می اندازیم و فکر می کنیم بهتر است وقتش که رسید به جوابش فکر کنیم. مسئله این جاست وقتش که رسید دیگر تمام جوانب یک کار را نمی شود دید و سنجید. وقتی خورشید طلوع کرده فقط خورشید را می شود دید، نورش آنقدر شدید است و کور کننده که نمی گذارد چیز دیگری را ببینی. وقتش که رسید، تازه از وقتش گذشته و ما این را حالی مان نیست نمی دانم چرا.
Friday, January 1, 2010
مخم سوت می کشد و حواس دلم را پرت می کند
خنده راه اشک را گم می کند. آنقدر چین و چروک می کشد روی پوست خشکت که اشک سر در گم می شود که کجا برود. خنده ات را که گم کنی یعنی راه اشک را هموار کرده ای، کارش را ساده کرده ای؛ راه آمدنش را، راه جاری شدنش را. گاهی باید گذاشت اشک از چشم که می آید مستقیم برود گوشه لب و آرام بخزد درون دهانت. از تو بجوشد، دنیا را سیر کند و اخم کند و تلخ تر دوباره برگردد درونت. گاهی باید همین که اشک می ریزی این مکاشفه عرفانی را هم ببینی، وگرنه حرف اشک را نفهمیده ای.
من خنده هامو گم کردم.
آب دهانم را به زور قورت می دهم. یک جور ناجوری شب را صبح می کنم و صبح را شب. استرس دارم.